تابستان سال سوم دانشگاه. آنروز بهاری ترین روز زندگیام بود. بعد از نماز ظهر دستهایم را به سوی درگاهش بلند کردم و با تمام وجودم فریاد زدم خداااااااا.. میخوام آدم شم خدااااااااا..کمکم کن و جوابمو بده. یادم هست آن روز این تصمیم از اعماق قلبم بلند میشد و نمیدانم آن لحظه بین من و خدا چه گذشت؛ ولی آن شب را برای نماز شب از خواب بلند شدم . الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله... با تمام وجود شروع کردم به خواندن نماز و در تمام نماز عاشقانه گریستم و با او درددل کردم؛ میدانستم دل خدا برایم خیلی تنگ شده بود. انگار که باران اشکهای خدا هم ازچشمهای من فرو میریخت. انگار زمزمهی این صدا واقعاً از عالم بالا بود که:
غرق گنه ناامید مشو زدرگاه ما/که عفو کردن بود در همه دم کار ما
بنده شرمنده تو خالق بخشنده من/بیا بهشتت دهم نرو تو در نار ما
ابر بهاری هم آن شب در باریدن به من نمیرسید صدای اذان صبح که آمد با همان حال شروع کردم با محبوبترین فرد نزد خدا در کرهی زمین صحبت کردن که :«السلام علیک یا اباصالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه) میدونم شما و خدا از اینکه من ازتون دور شدم خیلی ناراحت هستید و دوست دارید دوباره آدم بشم. شما که انقدر خوبید از خدا بخواهید که من رو ببخشه و کمکم کنه... ». از آن شب تا الان حدود نه ماه گذشته است . نه ماه است که من تمامی نمازهایم را اوّل وقت میخوانم. نه ماه است که من با قرآن و حدیث و زیارت عاشورا انس گرفتهام. نه ماه است که من با تمام وجودم حس میکنم این را که اهلبیت(علیهم السلام) میگویند:«ما برای شما مانند پدری دلسوز و مانند مادری مهربان برای فرزند کوچک هستیم». یعنی چه.
تولد دوباره ام مبارک
امضا:
آدم
نظرات شما عزیزان:
عیدت مبارک دوست عزیز
مطالب قشنگی بود
اگه خواستی به وب منم سربزن و دربارش نظر بده
مرســـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــی
.: Weblog Themes By Pichak :.